کلبه ی تنها | ||
ای مرغ آفتاب زندانی دیار شب جاودانی ام یک روز از دریچه زندان من بتاب می خواستم به دامن این دشت چون درخت بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوارا دعا کنم
گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند سر سبز و استوار گل افشان و سر بلند این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد دست نسیم با تن من آشنا نشد گنجشک ها دگر نگذشتند از ین دیار آن بر گها ی رنگین
پژمرده در غبار وین دشت خشک غمگین افسرد بی بهار
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در ین بیابان سر زیر پر نهم با خود مرا ببر به چمنزار های دور شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم... [ سه شنبه 88/6/24 ] [ 2:18 صبح ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |