کلبه ی تنها | ||
با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه می کند؟
می بینمش که : غمگین در ژرف این حصار
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پر شکوفه یک آسما صاف حیران نشسته است
در ابرهای دور
بر آرزوی کوچک خود چشم بسته است! او را نگاه می کنم و رنج می کشم! [ پنج شنبه 86/12/2 ] [ 7:9 صبح ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
جز خنده های دختر دردانه ام بهار من سها ست باغ و بهاری ندیدهام وز بوته های خشک لب پشت بام ها جز زهر خند تلخ کاری ندیده ام. بر لوح غم گرفته این آسمان پیر جز ابر تیره نقش و نگاری ندیدهام در این غبار خانه دود آفرین دریغ من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام وزآنچه شاعران به بهاران سرودهاند پیوسته یاد کرده وافسوس خورده ام در شهر زشت ما اینجا که فکر کوته و دیواره بلند افکنده سایه بر سر و برسرنوشت ما من سالهای سال در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز یک چشمه یک درخت یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف در دود وخاک و آجر و آهن دویده ام
[ شنبه 86/11/27 ] [ 1:18 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |