سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه ی تنها
قالب وبلاگ

 

                                                                                

 

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما مادر یکی از دختر های افندی ها فوت کرد این دختر در مرگ مادر بسیار ضجهمزد وجدا ناراحت و متالم بود وبا تشیح کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آن قدر ناله کرد که تمام جمعیت تشییع کننده را منقلب کرد تا این که قبر را آماده کردند و خواستند مادر این دختر را در قبر بگذارند واین دختر فریاد می زد:من از مادرم جدا نمی شوم هرچه خواستند او را آرام کنند مفید واقع نشد دیدند اگر بخواهند آن دختر را اجبارا از جسد مادرش جدا کنند بدون شک جان خواهد سپرد بالاخرهتصمیم گرفتند که مادر را در قبر بخوابانند ودختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بمانند ولی روی قبر رابا خاک انباشته ننکند وفقط روی آن را از تختهای بپوشانند وسوراخی هم بگذارند تا اینکه دخترک نمیرد وهر وقت خواست از آن دریچه وسوراخ بیرون آید دختر شب اول قبر پهلوی مادر خوابیدفردا بستگان او آمدنند

 وسر پوش را برداشتند که ببیند بر سر دختر چه آمده است ناگهان مشاهده کردند که تمام موهای سر دختر سفید شده استگفتند : دختر !چرا موی سر تو این طور سفید شده است !؟گفت: دیشب که من پهلوی مادرم خوابیدم دیدم دو نفر از ملائکه آمدند ودر دو طرف ایستادند ویک شخص محترمی هم آمد ودر وسط آنها ایستادان دو فرشته مشغول سوال از عقاید او شدند و او جواب می داد .سوال از توحید نمودند جواب داد خدای من واحد است سوالف از نبوت کردند جواب داد پیغمبر من محمد بن عبدالله استسوال کردن امامت کیست ؟ آن مرد محترم که در وسط آن دو فرشته ایستاده بود فرمود لست له با مام: من امام او نیستم در این حال آن دو فرشته چنان گرزی بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه کشید ومن از وحشت و دهشت ای واقعه به این حال که میبینید در آمده ام

آن دختر بعد از این مشاهده به شیعه رو آورد و تمام طایفه همگی به برکت این دختر شیعه شدند


[ جمعه 86/9/2 ] [ 11:45 صبح ] [ بهزاد عبادی ] [ نظرات () ]
 

 

بر تن  خورشید می پیچید   به ناز

چادر    نیلوفری        رنگ   غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه    میماند   درین تنگ غروب!

 

 

از    کبود    آسمان ها   روشنی

می گریزد      جانب    آفاق   دور

در افق    بر لاله    سرخ   شفق

می چکد     از ابرها   باران   نور!

 

 

می گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی      را تنگ    می گیرد به بر

باد    وحشی می دود در کوچه ها

تیرگی    سر   می کشد از بام ودر

 

 

شهر می خوابد به لالای سکوت

اختران   نجواکنان     بر بام شب

نرم   نرمک    باده   مهتاب      را

ماه    می   ریزد درون  جام شب

 

 

نیمه شب ابری به پهنای سپهر

میرسد     از راه و میتازد به ماه!

جغد   می خندد به روی کاج پیر

شاعری  میماند وشامی سیاه!

 

 

در دل تاریک این شب ها ی سرد

ای امید    نا       امیدیهای    من

برق      چشمان تو همچون آفتاب

می درخشد    بر رخ    فردای من

                      
[ پنج شنبه 86/9/1 ] [ 11:42 عصر ] [ بهزاد عبادی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در آسمان خیال بالهایم را می گشایم هر چه از زمین و آدمهایش دورتر می شوم سبک و سبکتر میشوم.می خواهم دلم را هم باخودم ببرم نمی خواهم پیش این مردم خاکی بماند.هر چه از زمین دورتر می شوم گرمای وجود خورشید را بیشترحس میکنم و تنم داغتر می شود.می خواهم آنقدر پواز کنم تا به خورشید برسمکاش ابرها سد راهم نشوند من طاقت سنگینی ابرها را ندارم هنوز خیلی مانده بخورشید برسم می خواهم آنقدر به او نزدیک شوم تا از گرمای وجودش بسوزم من عاشق سوختنم.
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 254133