سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه ی تنها
قالب وبلاگ

 

                        mather 

 

اگه این حرف رو نگم خفه میشم بزار بگم آخه مادر به جز خوبی به تو چرا چرا تو آسایشگاه بقیه زندگییش را باید بگذراندچراااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟

 

متن زیر مصاحبه ای است که بایک مادر در آسایشگاه سالمندان کهریزک انجام داداه است . مادری که روزی دامن پر مهر او آسایشگاهی بود برایفرزند انکوچکش که بی خبر از مشکلات بزرگی بودند که بر سر راه زندگی آنان وجود داشت . حال که این فرزندان بزرگ شده اند در برخورد با اولین مشکل زندگیخود طرد مادر را راه حل مشکل خود میداند

حالا توجه شما را به این مصاحبه ساده و صمیمی جلب می کنم

آرام روی تختش نشسته بود جلو که رفتم با لبخندی پذیرای من شد و جواب سلامم را پاسخ گفت کنارش نشستم از اینکه به ملاقاتش رفته بودم خوشحال بود نامش را پرسیدم در جواب به من این چنین نمایان کرد

 

ای ماه تو با آن همه زبایی در عرش برین چرا چنین تنهایی

گویا که بریده ای زیارم پیوند آنجا به شب فراق چون بشرایی

 

بشری فامیل من است

س:مادر حالت چطوره؟

ج:خسته من رنجورمن بیمار من تا سحر بیدار من همدم مرغ سحر من

س:مادر مثل اینکه شاعری ؟

ج :گاه بی گاه که دلم می گیره شعر می خوانم

س : چند تا بچه داری ؟

ج:یک دختر و پسر

س:به دیدنت می آیند ؟

ج:دخترم میآید

س:پسرت چطور؟

ج:نه

مجید: دیگه ببخشید باید یه چیزی بگم خفه شدم بی فرهنگ لاشی آبروی هرچی پسرو بردی مردم این جور آدم هارو می بینن که می گن پسرها قلب ندارن واقعا که!

س:چرا؟

ج:زنش اجازه نمی دهد

مجید: ایییییییییییییییی زن زلیل باید این جور آدم ها برن تو قبرستون بی شرف ها مادر بیچاره این قدر خوبی کنه آخرشم که این.........

س:دلت برایش تنگ نمی شود؟

با قطعه شعری جواب می دهد : انتظار از حد شد وزد آتشم بر پود وتار

س:چرا پیش دخترت نمی روی؟

ج:شوهرش اجازه نمیدهد من هم مجبورم بمانم اینجا

س: چه آرزوی داری؟

ج: دلم می خواهد به زندگی عادی بر گردم هر چند که اینجا خیلی به ما میرسند

گرگ اگر شیر دهد میش من است بیگانه اگر وفا کند خویش من است

س: مادر وقتت را چطور می گذرانی؟

ج: قدم می زنم شعر می گوییم و انتظار می کشم!

س:مادر !وظیفه بچه ها در قبال والدینشان مخصوصا مادر چیه؟

ج:وظیفه ...دارند(گریه امانش نداد بعض گلویش تسلیم اشکها یش شد وراه سخن گفتن رابرایش هموارتر ساخت ) باید از مادرشان نگهداری کنند مادر

برای آنها خیلی کاره کرده

بعد از آخرین کلمه خود مادر از ما خدا حافظی کرد .


[ یکشنبه 86/9/4 ] [ 5:25 صبح ] [ بهزاد عبادی ] [ نظرات () ]

 

 

 

  

                                                                                  

گرمی آتش       خورشید فسرد

مهرگان زد به     جهان رنگ دگر

پنجه              خسته     این چنگی پیر

ره      دیگر   زد     و آهنگ دگر

 

 

زندگی مرده          به بیراه زمان

کرده افسانه       هستی کوتاه!

جز به افسوس    نمی خنند مهر

جز   به   اندوه      نمی تابد ماه

 

 

باز       در دیده    غمگین سحر

روح   بیمار     طبیعت پیدا ست

باز   در   سردی     لبخند غروب

راز ها خفته زنا کامی ها ست !

 

 

شاخه ها مضطرب از جنبش باد

در هم     آویخته می پر هیزند

برگها    سوخته از بوسه مرگ

تک تک  از شاخه فرو میریزند!

 

 

می کند    باد   خزانی خاموش

شعله   سر کش    تابستان را

دست مرگ است و زپا ننشیند

تا    به   یغما نبرد  بستان    را

 

 

دلم    از   نام   خزان  می لرزد

زانکه       من زاده     تابستانم

شعر  من آتش پنهان من است

روز و شب شعله کشد در جانم

 

 

میرسد      سردی   پاییز  حیات

تاب این  سیل  بلا خیزم  نیست

غنچه     نشکفته     به       ک

 طاقت      سیلی   پایئزم نیست!


[ جمعه 86/9/2 ] [ 2:48 عصر ] [ بهزاد عبادی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در آسمان خیال بالهایم را می گشایم هر چه از زمین و آدمهایش دورتر می شوم سبک و سبکتر میشوم.می خواهم دلم را هم باخودم ببرم نمی خواهم پیش این مردم خاکی بماند.هر چه از زمین دورتر می شوم گرمای وجود خورشید را بیشترحس میکنم و تنم داغتر می شود.می خواهم آنقدر پواز کنم تا به خورشید برسمکاش ابرها سد راهم نشوند من طاقت سنگینی ابرها را ندارم هنوز خیلی مانده بخورشید برسم می خواهم آنقدر به او نزدیک شوم تا از گرمای وجودش بسوزم من عاشق سوختنم.
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 253954