کلبه ی تنها | ||
می گذرم از میان رهگذران مات می نگرم در نگاه رهگذران کور این همه اندوه در وجودم و من لال این همه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس دیگر در جان من نه شور نه فریاد دشتم اما در او نه ناله مجنون کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزهای که هیچم پوچم هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم همسفر قصه های تلخ غریبم رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آن همه خورشید ها که در من می سوخت چشمه اندوه شد زچشمه اندوه شد زچشم ترم ریخت کاخ امیدی که برده بودم تا ماه آه که آوار غم شد وبه سرم ریخت
زرورق سر گشته ام که در دل امواج هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا را موج ملالم که در سکوت و سیاهی می کشم این جان از امید جدا را [ جمعه 89/4/11 ] [ 6:1 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |