کلبه ی تنها | ||
عشق بر سر می زند در کوچه های تشنگی در عطش جان میدهد درد آشنای تشنگی زیر رگبار هجوم اشکها جا مانده است بر گلوی خشک ایمان رد پای تشنگی می برد مردی وفایش را به روی شانه ها می نشیند چشمهایش در عزای تشنگی میدمد بی تابی شش ماهه ای در خاطرش میشود خوابش برد بالای لای تشنگی لحظه فر سایش فریادها سر میرسد نیزه می پوشد تنش در های های تشنگی در غروب چشمهایش مشک می افتد به آب دجله دجله درد می ریزد به پای تشنگی تکه تکه دستها در جرعه جرعه اشتیاق می سراید آب را در کربلای تشنگی [ یکشنبه 86/9/11 ] [ 1:37 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |