کلبه ی تنها
قالب وبلاگ

                               baran

 

عشق بر سر می زند در کوچه های تشنگی

در عطش جان میدهد درد آشنای تشنگی

زیر رگبار هجوم اشکها جا مانده است

بر گلوی خشک ایمان رد پای تشنگی

می برد مردی وفایش را به روی شانه ها

می نشیند چشمهایش در عزای تشنگی

میدمد بی تابی شش ماهه ای در خاطرش

میشود خوابش برد بالای لای تشنگی

لحظه فر سایش فریادها سر میرسد

نیزه می پوشد تنش در های های تشنگی

در غروب چشمهایش مشک می افتد به آب

دجله دجله درد می ریزد به پای تشنگی

تکه تکه دستها در جرعه جرعه اشتیاق

می سراید آب را در کربلای تشنگی


[ یکشنبه 86/9/11 ] [ 1:37 عصر ] [ بهزاد عبادی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در آسمان خیال بالهایم را می گشایم هر چه از زمین و آدمهایش دورتر می شوم سبک و سبکتر میشوم.می خواهم دلم را هم باخودم ببرم نمی خواهم پیش این مردم خاکی بماند.هر چه از زمین دورتر می شوم گرمای وجود خورشید را بیشترحس میکنم و تنم داغتر می شود.می خواهم آنقدر پواز کنم تا به خورشید برسمکاش ابرها سد راهم نشوند من طاقت سنگینی ابرها را ندارم هنوز خیلی مانده بخورشید برسم می خواهم آنقدر به او نزدیک شوم تا از گرمای وجودش بسوزم من عاشق سوختنم.
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 257137