کلبه ی تنها | ||
گرمی آتش خورشید فسرد مهرگان زد به جهان رنگ دگر پنجه خسته این چنگی پیر ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان کرده افسانه هستی کوتاه! جز به افسوس نمی خنند مهر جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر روح بیمار طبیعت پیدا ست باز در سردی لبخند غروب راز ها خفته زنا کامی ها ست !
شاخه ها مضطرب از جنبش باد در هم آویخته می پر هیزند برگها سوخته از بوسه مرگ تک تک از شاخه فرو میریزند!
می کند باد خزانی خاموش شعله سر کش تابستان را دست مرگ است و زپا ننشیند تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد زانکه من زاده تابستانم شعر من آتش پنهان من است روز و شب شعله کشد در جانم
میرسد سردی پاییز حیات تاب این سیل بلا خیزم نیست غنچه نشکفته به ک طاقت سیلی پایئزم نیست! [ جمعه 86/9/2 ] [ 2:48 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |