کلبه ی تنها | ||
سلام خوب هستید دوستان راستش عصر ی یه رفتم بیرون که برای خونه نون بگیرم نونوایمونم که بخوام برم باید هزار کیلومتر راه برم تا به نونوای برسم موقع رفت هوا گرفته بود انگار که آسمون بغضش گرفته انگار که مثل من یاد بچه های هنرستان افتاده دل من هم گرفته
کاروان رفته بود ودیده من هم چنان خیره مانده بود به راه خنده می زد به درد و رنجم اشک شعله می زد به تار و پودم آه
کاروان رفته بود و دیده من همچنان خیره مانده بود به راه خنده میزدبه درد و رنجم اشک شعله میزد به تار و ژودم آه
رفته بودی ورفته بود از دست عشق و امید زندگانی من رفته بودی و مانده بود به جا شمع افسرده جوانی من !
شعله سینه سوز تنهای باز چنگال جانخراش گشود دل من در لهیب این آتش تارمق داشت دست وژازده بود
چه وداعی چه درد جانکاهی ! چه سفر کردن غم انگیزی نه نگاهی چنان که دل می خواست نه کلام محبت آمیزی
گردر آنجا نمی شدم مدهوش دامنت را رها نمی کردم وه چه خوش بودکاندرآن حالت تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم نبودکسی هستی ام سوخت اندرآن تب و تاب هرطرف جلوه کرد در نظرم برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من نداد گریه مجال که زنم بوسه ای به رخسارت چه بگویم فشار غم نگذاشت که بگویم: خدانگهدارت !
کاروان رفته بود و ژیکر من در سکوتی سیاه می لرزید روح من تازیانه ها می خورد به گناهی که: عشق می ورزید
او سفر کرد و کس نمی داند من دراین خاکدان چرا ماندم. آتشی بعد کاروان ماند من همان آتشم که جا ماندم!
[ سه شنبه 86/8/29 ] [ 10:57 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |